من روح خود را در ظروف نقره جاساز کرده بودم آن سان که قمری در شکاف دو پنجره تخم میگذارد و انتظار میکشیدم، تا روح من درختی تنومند شود با میوههای نقرهگون و دانههای برف با آمدن بهار، پرندهها دیوار را شکستند و دیوار زمین را شکست و زمین از هیبت خود فرو ریخت و دیگر هیچ چیز نماند به جز اقیانوسی در شب و بر سطح موج دیگر هیچ چیز نبود به جز کشتیهای کوچک فانوسی که با زبان نور به یکدیگر میگفتند دوستت میدارم» و با زبان نور از هم رد میشدند و با زبان نور، تاریکی را لمس میکردند اکنون بازوان تاریک، به تماشای آبها گشوده بود میدیدم که نهنگی از دور فواره میزند و یا این که کودکی در گهواره میخندد و یا این که زمین خود گهوارهای میشود برای زاییدن گلها، گلهای بهاری، گلهای خنده در شکفتن تاریکی من روح خود را هنگام شستن ظرفها یافتم، و آنگاه دانستم که روح من درختی شدهاست با ریشههای تاریک و شاخهای تو در تو و آنگاه دانستم که یک روز من نخواهم
اشتراک گذاری در تلگرام